راه قرآن برای حل اختلافات خانوادگی(2)
تاریخ پخش: 08/11/94
بسم الله الرحمن الرحیم
«الهی انطقنی بالهدی و الهمنی التقوی»
در مسایل خانواده، نظارتی دارید، درست است؟ اینطور است؟ دربارهی مسایل خانواده من هم فکر کردم، یک چند آیه از خانواده بیاورم. تشکیل خانواده مقدس است. اصلاً ازدواج عبادت است. اولین نقش ازدواج هم در نماز است. کسی اگر همسر نداشته باشد، یک رکعتش یک رکعت است. همین که ازدواج کرد، یک رکعتش هفتاد رکعت میشود. مقام زن به قدری است که در سجده خدا میگوید: خانم فراموش نشود. در سجده؟ کل هستی را... قرآن بخوانم. قرآن میگوید: هستی برای شما آفریده شده است. «خَلَقَ لَکُم سَخَّرَ لَکُم مَتَاعَاً لَکُم» کلمهی «لَکُم» در قرآن زیاد است. یعنی ابر و باد و مه خورشید و فلک... میگوید: هستی برای تو است. خوب من برای چه آفریده شدهام؟ هستی برای من، من برای چه کسی؟ میگوید: تو هم برای اینکه بنده خدا باشی. «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ» (ذاریات/56) تو هم برای اینکه بنده خدا باشی. خوب بهترین بندگی چیست؟ میگویند: نماز است. در نماز بهترین جای نماز کجاست؟ میگویند: سجده! میگوید: در سجده آخر، این دعا را بگو، «و ارزق لی و لعیالی» دعای سجده است. خدایا خرجی خانواده را بده بیاید. ببینید زن را خدا کجا گذاشته است. یک بار دیگر، هستی برای بشر، بشر برای عبادت، در عبادتها بهترین عبادت، نماز است، در نماز بهترین جای نماز سجده است، در سجده میگویند: راجع به خانم یادت نرود.
1- ازدواج عبادت است و طلاق، بدترین حلال
ازدواج عبادت است. طلاق پستترین و بدترین و مبغوضترین است. دیشب حدیث دیدم که کسانی که چند بار طلاق بدهند، بدترین آدمها هستند.
امام حسن(علیهالسلام) محبوبیت پیدا کرد، به معاویه گفتند: محبوبیت امام حسن(علیهالسلام) زیاد است. میرود خانهی فقرا غذا میدهد. میگفت: بگویید: هر جا میرود غذا بدهد، این زن آنجا را صیغه کرده است و ازدواج کرده است. و میرود و غذایشان را میدهد و صیغهشان میکند و بعد هم طلاقشان میدهد. و لذا گفتند: بعد از تشییع جنازهی امام حسن(علیهالسلام) چهارصد زن طلاق داده شده تشییع جنازه آمدند. از دروغهای شاخدار شاخدار شاخدار است. منتها این را معاویه برای امام حسن(علیهالسلام) درآورد که محبوبیت امام حسن(علیهالسلام) را کم کند.
ازدواج یک آرامشی است. دو وسیلهی آرامش داریم. یکی «لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا» (روم/21) همسر به انسان آرامش میدهد. یکی ایمان به خدا به انسان آرامش میدهد. «أَلَا بِذِکْرِ اللَّـهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» (رعد/28) یعنی یاد خدا و همسر آرامش بخش است. دو وسیلهی آرامش داریم. یاد خدا «بِذِکْرِ اللَّـهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» یکی «لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا» سکینه، آرامش، همسر وسیله آرامش است. و حفظ دین است. اگر آدم عادی ازدواج کند، نصف دینش مربوط به ازدواجش است. اما اگر زود دختر شوهر کند، و زود پسر داماد شود، نصف دین نه! دو سوم دینش! از نود تا چهل و پنج تا اگر در حال طبیعی باشد. اگر زود عروس شود و زود داماد شود، از نود تا دو سوم یعنی... کمک کنید... شصت تا! اینکه میگویم: کمک کنید! این کلاسداری من است. وقتی میگویم کمک کنید، این وسط من یک نفس هم میکشم. سعدیا مرد نکونام شما بگو نمیرد هرگز که من یک نفس بکشم. هم به نفع من است، هم ذهن شما فعال میشود و کلاس اشتراکی تشکیل و اداره میشود. ذهن شما فعال میشود و من هم نفس میکشم.
2- تولید و تربیت نسل، مایه قدرت و عزت خانواده و جامعه
ازدواج برای نسل است. تولید نسل! پریشب چین را تلویزیون نشان میداد که بعد از سالها که گفتهاند: یک بچه بیشتر نباید داشته باشید، حالا گفتهاند: نه! بیش از یکی باید داشته باشید. دیدند که نسلشان دارد نسل پیر میشود. چند بار از دانشگاههای مختلف با من تماس گرفتند، پیش من هم آمدند که شما در تلویزیون بگو: اولاد کمتر زندگی بهتر، حالا اسمش را تنظیم خانواده، بهداشت چه، اسمهایش هم ممکن است عوض بشود. گفتم: من نمیگویم!!! اول من مسلمان هستم، بعد ببینم دنیا چه میگوید. قرآن میگوید... از آن آیههایی است که میفهمید. بعضی از آیهها عربی است، ولی فارسها هم میفهمند. «کُنتُمْ قَلِیلًا» (اعراف/86) یعنی چه؟ شما کم بودید، «قَلِیلاً» «فَکَثَّرَکُمْ» شما را زیاد کردم. خدا منت میگذارد که آمار شما کم بود، شما را زیاد کردم. خدا برما منت میگذارد که آمار شما بالا رفت. این منت است. یک مناجات هم داریم که از کمی جمعیت ناله میکند. «اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْکُو إِلَیْکَ فَقْدَ نَبِیِّنَا صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِ وَ آلِهِ» پیغمبر ما مفقود شد، یعنی مرد. رحلت کرد. «وَ غَیْبَةَ وَلِیِّنَا» امام زمان(علیهالسلام) ما هم که غایب است. «وَ قِلَّةَ عَدَدِنَا» (دعای افتتاح)عدد ما هم که کم است. یعنی در مناجات از عدد کم ناله میکند و از عدد زیاد منت میگذارد. من با این دین چه کار کنم؟ گفت: آخر مشکلات اقتصادی. گفتم: برای حل مشکلات اقتصادی کار را بهتر کنید. چه اشکالی دارد که ما در دانشگاه یک ترم و دو ترم برای جوانان یک هنری یاد بدهیم که اگر این استخدام نشد، در خانه زمینگیر نشود. هر دختری این دیپلمی که میگیرد، در آموزش و پرورش یک هنری یاد بگیرد. در دانشگاه هم هر دختری یک هنر دومی یاد بگیرد. یعنی دیپلم ما یک هنر و مهارت و لیسانس ما دو مهارت! پسر و دختر! اگر استخدام شد، الحمدلله! اما اگر استخدام نشد، در خانه فلج نباشد. عقدهای بشود، گناه بشود، معتاد بشود، چرا ما هنر باد اینها نمیدهیم؟ هنر یاد بدهید. آقا این چوب را بگیر، اگر مثل پدرت یک در و پنجره ساختی، ما مدرک لیسانس به تو میدهیم. اصلاً کار را عیب میدانیم. پشت میز نشینی را کار میدانم. خوب ما مشکل فکری داریم.
یک کسی آمده بود دکان لیوان فروشی. لیوان فروش لیوانها را دمر گذاشته بود. این آمد رد شود، چنین کرد: گفت آقای لیوان فروش. این لیوان شما چرا درش بسته است؟ بلند کرد و گفت: تهش هم که سوراخ است. گفت: دیدت را درست کن. لیوان را برعکس کن، هر دو اشکالت برطرف میشود. ما کار را عیب میدانیم و مدرک را فضیلت میدانیم. مخ را باید عوض کرد. ما به کسی فحش میخواهیم بدهیم، حمال میگوییم. ولی پیغمبر اسلام میگوید: حمال رئیس مردم است. «سید القوم خادمهم» هر کس خدمت میکند، او سید و آقا است. ما وقتی میخواهیم یک کسی را معرفی کنیم، شغلش چیست؟ بدبخت! بعد میگوییم: کارگر است. یعنی اول میگوییم: بدبخت! ببینید مخ گیر کرده است. مشکل اعتقادی و فکری داریم. بچهدار نمیشود، میگوییم چرا بچهدار نمیشوی؟ خرجی از کجا بیاورم؟ یا ازدواج نمیکند، میگوید: خرجی از کجا بیاورم؟ اینکه میگوید: خرجی از کجا بیاورم؟ میدانید یعنی چه؟ یعنی خدایا اگر یکی باشم، تو قدرت داری. اگر همسر بگیرم، دو تا شویم، از کجا قدرت داری؟ اگر یک بچه دارم تو قدرت داری، اگر چهار تا بچه باشد، از کجا قدرت داری؟ شعارهای غلطی میدهند، آدم بچه کمتر داشته باشد، بهتر به تربیتش میرسد. دروغ دروغ دروغ است. آدمهایی داریم ده دوازده بچه دارند، یکی از یکی دیگر بهتر است. آدم هم داریم که دو تا بچه دارد، این دو تا هم جانور هستند. ما هیچ دلیل علمی، عقلی و تجربی نداریم که آنهایی که آمار بچهشان کمتر است، تربیتشان بیشتر است. حالا کار نداریم، فکرمان عوض شده است، نگاههایمان عوض شده است، یک عینک سرخ زدهایم، همهی شلغمها را لبو میبینیم. بابا این شلغم است، عینکت را عوض کن. یا عینک سبز میزنیم، همهی کاهها را علف میبینیم. گیر در عینک است. معنای تولید چیست؟ معنای مصرف چیست؟ معنای عزت چیست؟ فکر میکنیم اگر در خانه استقلال داشته باشیم، ماشینمان، خانهمان، محلهمان کجا باشد، با فلان خانم ازدواج کنیم، عزیز هستیم. اگر اینها نشد، ذلیل هستیم. خوب معنای عزت و ذلت را ما نفهمیدهایم. خیلی باید کار بشود. باید این کتابهای ما زیر و رو شود. اول مبنای عقلی، مبنای وحی، بعد سخنهای دیگر را همه را با این متر کنیم. امام صادق(علیهالسلام) فرمود: یک چیزی را که از ما میشنوید، صاف قبول نکنید. بپرسید ریشهاش کجاست. اگر این حرف امام صادق(علیهالسلام) از قرآن درآورده است، قبول کنید. اما اگر یک چیزی از امام صادق(علیهالسلام) شنیدید، که این حرف ضد قرآن بود، امام صادق(علیهالسلام) گفته است حرف من را هم به دیوار بزنید. «فاضربوه علی الجدار» یعنی به دیوار بزنید. نمیگوید بر زمین بزنید. چون زمین ممکن است شل باشد. زمین نرم هم داریم. دیوار نمیشود شل باشد، چون اگر شل باشد فرو میریزد. دیوار حتماً باید سفت باشد. نمیگوید: «فاترکوه» ترکش کن. میگوید: «فاضربوه» بزنیدش. یعنی برخورد انقلابی کنید. امامان ما به ما گفتهاند [حاج آقا سرفه میکند، ببخشید]
خانهی ما یک مهمان آمده بود، نابینا بود. سفرهای برایش انداختم. چشمانش بسته بود. نابینا بود. گفت: چه گذاشتهای؟ گفتم: نان! گفت: بیخود! گفتم: خوب در سفره باید نان گذاشت، چرا بیخود؟ گفت: اول آب بگذار؟ گفتم: فرقش چیست؟ گفت: ممکن است مهمان لقمهی اول را بخورد خفه شود. بنابراین قبل از نان باید آب گذاشت. گفتم: خوب این مدیریت شکم است. شکم هم مدیریت میخواهد. الان خلبانان، اگر یکی از آنها کتلت میخورد، دیگری حق ندارد کتلت بخورد. باید آن یکی نان و پنیر بخورد. چون اگر یکی کتلت بخورد و گوشت فاسد باشد، در یک لحظه هر دو خلبان حالشان بهم میخورد و هواپیما پایین میافتد. و لذا باید ضد و نقیض باشد. همه چیزی مدیریت میخواهد حتی این جورابهای ما. کسی میرفت جوراب بخرد، جورابهایش را یکرنگ میخرید. گفتند: چرا یک رنگ میخری؟ گروه تواشیح هستند؟ گفت: نه! اگر یکرنگ نباشد، یکی از آنها که سوراخ شد، باید هر دو را بیرون انداخت. اما اگر همه قهوهای بود. همه سفید. یکی از آنها سوراخ شد، یک لنگهاش را عوض میکنم. امام اگر تا به تا بود، تا یکی سوراخ شد، باید جفتش را دور بیاندازم. گفتم: عجب! در جوراب هم مدیریت است. گفت: بله! در سجده هم مدیریت است. یک کسی پیشنماز بود. دنبال مهر چهارگوش میگشت. گفتم: چرا مهر چهارگوش؟ گفت: من پیشنماز بودم، مهرم گرد بود. «سبحان ربی الاعلی و بحمده» سرم را برداشتم، مهر چسبیده بود، افتاد و رفت. من پیشنماز بودم، مردم هم پشت سر من، مانده بودم چه خاکی بر سرم کنم؟ تصمیم گرفتم که دیگر مهرم چهارگوش باشد. خدا آقای فلسفی را رحمت کند.
3- آمادگی برای حل اختلافات خانوادگی
سعی کنید یک اطلاعات اسلامی داشته باشید. آیاتی که مربوط به کارتان هست را بلد باشید. باید این موضوع را با مسؤولینتان صحبت کنیم. که این خواهرهایی که دست به کار شدهاند، چه مطالبی را مطالعه کردهاند؟ اول ببینیم چطور آشتی بدهیم، با چه کلمهای؟ گاهی وقتها حرکتها... یعنی بیرودربایستی باید دوره ببینیم. حضرت امیر(علیهالسلام) گاهی وقتها وسط سخنرانی در گوش خودش میزد. «فَضَربَ بِیَدِهِ عَلَى خَدِّه» (الامان/ص74) در گوش خودش میزد، برای اینکه مردم را داغ کند. پشت میز و اداره و بخشنامه و گزارش و در اینها حرکت نیست. «فَضَربَ بِیَدِهِ عَلَى خَدِّه» گاهی در سخنرانی نعره میکشید. با صدای فریاد «أَینَ ابْنُ التَّیِّهانِ» با صدای فریاد «وَأَیْنَ ذُو الشَّهادَتَیْنِ» ناله میزد. اینها فرمولهایش است.
خدا رحمت کند، امام جمعه کاشان آیت الله یثربی بود. دو تا از این هیأتهای عزاداری با هم دعوا داشتند، اینها را آورد که آشتی بدهد، زیر بار نرفتند. خوب ایشان هم پیرمردی حدود هشتاد نود ساله بود. تا دید اینها آشتی نمیکنند. عمامهاش را برداشت و به زمین زد و گفت: پس من سید چه کنم. دو سیلی در گوش خودش زد. گفتند: آقا تو را جدّت، آقا تو را جدّت، باشد. به جدّت میرویم و آشتی میکنیم. یکی از رفقا گفت: آقا! گور پدرشان بروند و دعوا کنند، تو سید خودت را میکشی. گفت: من اگر در سر خودم نمیزدم، اینها آشتی نمیکردند. قبل از اینکه بخواهید وارد کاری بشوید، بگویید: خدایا! تو که میدانی من ضعیف هستم. من خودم هم از ترس پشه در پشهبند میروم. اگر حافظهام را از من بگیری، اسمم را هم فراموش میکنم. من ضعیف هستم. تو خودت هر طور رضای خودت هست، دل اینها را جوش بده. کدخدا را ببین دل را بچاپ! یک توسلاتی، یک ارتباطاتی باید باشد. اینطور که من سال چندم هستم و اینها... ممکن است بیست سال کار بکنید و موفق نباشید، ممکن است یک کسی خیلی هم ساده باشد و موفق باشد. هر چه صفا بیشتر باشد، بهتر است. ازدواج در اسلام مقدس است. ازدواج عبادت است. طلاق منفور است. کسی که مکرر طلاق بدهد، بسیار آدم بدی است. حلال است ولی بد است.
4- ضرورت طلاق، در شرایط اضطرار
حالا طلاق را باید چه کرد؟ اگر بگوییم: اصلاً طلاق نباشد، خوب حالا گاهی وقتها دو تا آدم به هم نمیخورند. مثلاً شما اسفناج را با گلابی نمیتوانی پیوند بدهی. حالا اگر همهی دانشمندان کرهی زمین هم دور هم جمع بشوند، این نژاد به آن نژاد نمیخورد. پس نباید بگوییم که طلاق اصلاً نباشد. حالا اگر طلاق باشد، دست زن باشد؟ صلاح نیست. چون زنها عاطفی هستند. چون خدا زن را آفریده که مادر بشود، نسل آینده را تربیت کند. آدم عاطفی زود عصبانی میشود. یعنی زودتر از مردها گریهشان میگیرد. زودتر از مردها شیون میکنند. زودتر از مردها میترسند. یک کمالاتی هم دارند، ولی یک ضعفهایی هم هست. پس طلاق را نمیشود دست آنها سپرد. دست مردها باشد، خوب مردها ممکن است سوءاستفاده کنند. این روشی که الان در جمهوری اسلامی هست، که در عقدنامه نوشته است که مرد حق طلاق دارد و زن هم حق طلاق دارد به شرط، یعنی اگر مرد معتاد شد، زن خودش را نجات بدهد. اگر مرد یک شغل پستی را انتخاب کرد، طلاق بگیرد. یک ده پانزده امضاء هست که دیدید که؟ این الان یک چیزی است که تقریباً و نسبتاً خوب است. ولی اصلاً نباید به طلاق برسد. ما در قرآن داریم «وَالْکَاظِمِینَ الْغَیْظَ» (آلعمران/134) یک خورده آدم باید دندان روی جگر بگذارد. یک خاطرهای را یک بار دیگر هم در تلویزیون گفتهام. شاید هم دوبار گفته باشم. ولی من دیشب با این رفیقمان گفتم که بحثهایی را که ده سال از آنها میگذرد، یک بار دیگر بگوییم. آخر نباید گفت که ده سال پیش من خربزه خوردهام. زیادی گوش بدهید. این خاطره قشنگی است، به نظرم فیلمش را هم ساختند، یا میخواستند فیلمش را بسازند.
5- خاطرهای عجیب از یک پدر شهید
اوایل انقلاب بود، شهید محراب آیت الله مدنی شهید شده بود. امام جمعه همدان آیت الله موسوی بود. خدا رحمتش کند. من در نهضت سواد آموزی نشسته بودم. فکر کردم که بلند شوم و بروم همدان سر بزنم. حالا نمیدانم چطور شد که به سرم افتاد. بلند شدم و همدان رفتم و غروب رسیدیم و خانهی امام جمعه رفتیم. به طور طبیعی مهمانی میرویم، خانهی امام جمعه میرویم. یک پیرمردی آمد و گفت: حاج آقا من شما را بارها و سالها در تلویزیون دیدهام. خیلی خوشحال هستم که بیرون شیشه تلویزیون شما را میبینم. امشب منزل ما بیا. گفتم: ممنون! گفت: ممنون نه! بیا! گفتم: نه! ما نمیتوانیم بیاییم. چون ترور بود و ما یک مشت پاسدار داشتیم. گفتم: من پاسدار دارم. گفت: با پاسدارها بیا. گفتم: من مهمان امام جمعه هستم، باید او اجازه بدهد. گفت: امام جمعه هم بیاید. گفتم: او هم پاسدار دارد. گفت: آنها هم بیایند. بعد که ما سفت گفتیم نه! گفت: آقا چرا میگویی: نه؟ من پدر دو تا شهید هستم. حق ندارم که یک مهمانی به تو بدهم؟ تا گفت: پدر دو شهید هستم. ما گفتیم: باشد. غذا برای جمعی که هستیم داری؟ گفت: بله! با امام جمعه صحبت کردیم. من و آیت الله موسوی بلند شدیم و با پاسدارها رفتیم به خانهاش. یک خانهی تنگی، یک اتاقی بود، نشستیم و از پسرهایش قصه میگفت که چه پسرهای خوبی داشتم. ما هم خوب مهمان بودیم و گوش میدادیم. همینطور که گوش میدادیم، یک پیرمردی بدو آمد. دوید و در اتاق آمد. ما را بغل کرد و گفت: خوشحال هستم که تو را میبینم. نشست و بدون اینکه بگوید این صاحبخانه چه میگفت، از پسرهایش قصه نقل میکرد، ما در حال شنیدن بودیم. دوید و من را در بغل گرفت و بوسید و کنار ما نشست و حرفها را قیچی کرد و گفت: من هم یک پسر بیشتر نداشتم. بچههایم همه دختر هستند. یک پسر خدا به من داده است، این پسر من هم یک ته ریشی دارد، معلم است، در مسجد یک نفر سر کوپن، یک تفی به ریش پسر من انداخت. به همین معلمی که یک ته ریشی داشت، یک آب دهان انداخت و گفت: این جمهوری اسلامی است؟ همه چیز کوپنی شده است؟ آب دهان انداخت.
6- فروخوردن غضب، با وجود توهین و تحقیر
بچههای بسیج محله و نمازخوانها خواستند او را بزنند، گفت: آقا قرآن چه میگوید؟ دندان روی جگر بگذارید. «وَالْکَاظِمِینَ الْغَیْظَ» یک خورده خودت را نگه دار. میدانی اگر غیظت را نگه داری... خانم زود میرود و میگوید: میروم دادگاه و پدرت را هم درمیآورم. وکیل میگیرم و داغونت میکنم. بابا خانم قورتش بده! آقا، مرد قورتش بده، حالا یک غلطی بوده است. کش ندهید. میگفت: بچهها که خواستند او را بزنند، گفت: نه! ایشان عصبانی شده است. یک دستمالی درآورد و با این دستمال آب دهان او را پاک کرد. خوب مردم را ساکت کرد که به این آقا حمله نکنند. بعد هم این جوان معلمی که ته ریشی داشت و آب دهان به صورتش افتاد، این هم جبهه رفت و شهید شد. حالا آن آقایی که آب دهان انداخته، آمده پیش من پدر و میگوید: من آب دهان به صورت شهید انداختم. من شرمنده هستم، تو من را حلال کن. گفتم: حلال! چه پسر خوبی داشتم. چه پسر خوبی داشتم. هم جلوی غیظش را گرفت و هم در جبهه شهید شد. الحمدلله! الحمدلله! الحمدلله! الحمد... افتاد و مرد. ما گفتیم: چه شد؟ به آقای موسوی گفتم: اصلاً چطور شد که من از تهران به همدان آمدم؟ این پدر دو شهید که بود که من را اینجا آورد؟ این یکی که بود که دوید و حرفها را قیچی کرد و قصهی پسرش را گفت و مرد؟ اصلاً ما کلافه شدیم و آن شب تا صبح خوابم نبرد. یعنی فکر میکردم که اگر کسی به من آب دهان بیاندازد. حاضر هستم بگویم: «وَالْکَاظِمِینَ الْغَیْظَ» غیظم را نگه دارم؟ خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. منقلب شدم. آمدم و قصه را در تلویزیون گفتم. یکی دو روز بعدش دیدم که پیرمردی آمد و گفت: آقا این معلم همدانی که در جلسه پدرش قصهاش را نقل کرد و مرد، من این قصه را پای تلویزیون شنیدم و منقلب شدم، اینها به کجا رسیدهاند؟ در جهاد اصغر جبهه میروند، در جهاد اکبر جلوی نفسشان را میگیرند. «وَالْکَاظِمِینَ الْغَیْظَ» من پیر شدم و هشتاد نود ساله هستم. ثروتی هم دارم، هیچ کاری نکردهام. من قصهی معلم همدانی را که شنیدم، گفتم: خاک بر سر من! تو هم آدم شدهای؟ چه خدمتی کردهای؟ از پولت چه فایدهای داشتهای؟ کجا جلوی نفست را گرفتهای؟ من آمدهام تمام اموالم را وقف نهضت سوادآموزی کنم. گفتم: چه چیزهایی داری؟ دیدم وضعش خیلی خوب است. گفتم: خمس هم تا حالا دادهای؟ گفت: نه! گفتم: خمس واجب است، وقف مستحب است. شما اول باید واجب را انجام بدهی، بعد مستحب را انجام بدهی. یعنی از این صد میلیون، بیست میلیونش را خمس بده، هشتاد میلیون مال خودت باشد بروی بهشت، اما اگر کل صد میلیون را هم وقف کنی، باز به جهنم میروی. چون واجب را باید انجام بدهی. گفت: یعنی چه؟ گفتم: هیچی! برو خمست را بده، پولهایت هم برای خودت. خداحافظ! بلند شد و رفت. باز دیدیم برگشت و آمد و گفت: آقای قرائتی! ما ندیده بودیم و نشنیده بودیم به آخوند پول بدهند، نگیرد. تو چه نژادی هستی؟ گفتم: من که تو را نیاوردم. آن معلم همدانی، تو را آورده است. من قصه او را گفتم و تو تحت تأثیر حرفهای من که نبودی، تحت تأثیر حرفهای آن معلم قرار گرفتی که آمدی. پس خون شهید تو را آورده است. من هم به عنوان حجت الاسلام باید از اسلام برای تو بگویم. نه اینکه ببینم به نفع نهضت هست یا نه؟ گفت: حالا که اینطور شد، هم خمس میدهم و هم اموالم را وقف میکنم. گفتم: اول خمست را بده، اموالت حلال شود. خوب خمسش را داد و به مرجعی که خمس داد، مرجع یک خورده پول برای من فرستاد. مثل این کامیونها که میروند هندوانه بردارند، دوتا هندوانه به خود شوفر میدهند. یک مبلغی آقا برای من فرستاد، گفتم: من نیاز ندارم و مشکل مالی هم ندارم. من فقیر نیستم. پول به مرجع تقلیدش برگرداندم. دومرتبه گفت، اگر هم نیاز نداری، پیش تو باشد، یک جایی که فکر میکنی باید خرج کنی، امام زمان(علیهالسلام) راضی است، خرج کن. ما این پول را داشتیم و اوایل انقلاب هم بود، یک بنده خدایی بزریل رفته بود. آنجا جوانهای دانشجو را دعوت کرده بود. ذبح اسلامی و راهپیمایی روز قدس و نماز وحدت و ... بعد هم به دانشجوها گفته بود، در دانشگاهها بگویید، یک اسلام شناس برزیل آمده که هر کس راجع به اسلام سؤالی دارد، من جواب میدهم. این دانشجوها دلال شده بودند، اساتید میآمدند، سؤال، جواب! سؤال، جواب! یک هشت نه ماهی ماند، و سی نفر به اسلام مشرف شدند. دو تا از برادران اهل سنت، مذهبشان را تشیع کردند. نیم کیلو طلا خانمها برای جبهه دادند. کارهای زیادی شد. حالا ایران آمده بود. میخواست برود، پول هواپیما میخواست، گفتم: یک پولی پیش من هست، گفتند: کار خیر شود. به نظرم کار تو کار خیر است. این پول را بگیر برای هواپیما. ایشان خاطرهای که نقل کرد گفت: یکی از اساتید دانشگاه جلساتی با ما صحبت کرد. دور چندم مذاکرات، بنا بود فلان روز بیاید نیامد، گفتیم: چرا نیامده است؟ گفتند: بیمار است. بیمارستان رفتیم عیادت آن رئیس دانشگاه. عیادت آن استاد دانشگاه. روی تخته خواب نشست و باز یک چند تا سؤال کرد و جواب دادیم و گفت: اسلام را قبول دارم. چطور باید مسلمان شوم؟ گفتم: آغازش دو کلمه است. «اشهد ان لا اله الا الله»، «و اشهد ان محمداً رسول الله» ایشان شهادتین را گفت و مسلمان شد و این هم در بیمارستان مرد. من گفتم: چه شد؟ یک آب دهان به ریش یک معلم در همدان میافتد. معلم جوش میآورد این جلوی نفسش را میگیرد. این زن و شوهرهایی که جوش میآورند و میروند دادگاه میخواهند طلاق بگیرند. برای شوهر وکیل میگیرند و شوهر برای خانم وکیل میگیرد. برای آنها حرف میزنم. یک آب دهان به صورت یک معلم میافتد. ایشان جوش میآورد. جلوی خودش را میگیرد. با دستمال پاک میکند. میگوید: «وَالْکَاظِمِینَ الْغَیْظَ» نمیگذارد بچههای حزب اللهی انتقام بگیرند. بعد هم جبهه شهید میشود. خدا به دل قرائتی میاندازد بلند شو برو همدان. چشم! پدر دو شهید را وادار میکند ما را از این محلهی همدان به آن طرف همدان ببرد. سه! به پدر این معلمی که شهید شده است، میگوید: زود برو، چون اگر یواش میآمد میمرد. چون دوید، پیش من نشست، حرفها را زد و سکته کرد. اگر یواش و دیر میآمد، نمیرسید. تند دوید، حرفهایش را زد و مرد. من آن شب تا صبح خوابم نبرد. تحت تأثیر قرار گرفتم، قصه را در تلویزیون گفتم. آن پیرمرد آمد و خمس مالش را داد. اموالش را وقف نهضت سوادآموزی کرد. که ما آنجا یک تربیت معلم ساختیم. در ملارد کرج! یک تربیت معلم شهید باهنر برای آموزشیاران نهضت سوادآموزی ساختیم. هنوز هم هست. چندهزار متر است. از این پول خمس مقداری خرج هواپیمای کسی شد که استاد دانشگاه مسیحی در کشور بزریل مسلمان شد. اوه... یک آب دهان همدان میافتد، یک استاد دانشگاه در برزیل مسلمان میشود. در این عالم چه خبر است؟ چرا ما برای خدا کار نکنیم؟ روز قیامت به قدری غصه خواهیم خورد. که این کارهایی که برای مردم کردهایم اگر برای خدا میکردیم، حالا چه آثاری تا قیامت داشت. «نَکْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَآثَارَهُمْ» (یس/12) کار شما کار مهمی است.
اگر در کار پول هم هستید، پول هم بگیرید. اما از اول نیت پول نکنید. من الان سخنرانی میکنم، حالا تلویزیون که نمیگیرم. اما باقی جاها هم، دادند میگیرم، ندادند نمیگیرم. نیت پول نکنید. الان شما از اکسیژن استفاده میکنید، اما هیچ کدام نیت اکسیژن نکردهاید. پای سخنرانی من آمدهاید. از اکسیژن استفاده بکنید، اما نیتتان اکسیژن نباشد. اگر یک کاری میکنید، برای خدا باشد. یک! یک خورده کتابهایی که در این زمینه هست، باید بخرید و مطالعه کنید. دیگران هم به حساب شما... گاهی وقتها ممکن است خود شما نقش نداشته باشید. شما واسطه یک کس دیگری بشوید. بگویید: آقا اجازه بده یک استاد دانشگاه است، یک آیت اللهی است، یک دکتری است، یک پیرمردی است، من فکر میکنم حرف او اثر دارد. من اینجا رابط میشوم. خودم وارد نمیشوم. رابط میشوم که شما را... مثل آدمی که نمازجمعه میرود و میگوید: بیا سوار شو تو را هم میبرم. من امام جمعه نیستم ولی میتوانم تو را به نماز جمعه متصل کنم. گاهی وقتها خودتان هم نمیتوانید باید رابط داشته باشید. گاهی وقتها نمیدانید بگویید: فردا جواب میدهم. تلفن اسلامشناسها را داشته باشید. الو!!! آقا امروز ما یک مشتری داشتیم گیر ایشان این بود. یک چنین گیری بود. این گیر را چطور باید از نظر فقهی و شرعی و حقوقی و روانی حل کرد؟ گاهی باید چطور این را حل کرد؟ یعنی اول با اسلام شناسها آشنا شوید. با کتابها آشنا شوید. کارتان خیلی مهم است.
7- اقدام مالی برای اصلاح میان مسلمانان
به شما بگویم. اگر دو نفر که با هم قهر هستند، شما آشتی دهید، از همهی نمازهای مستحبی و روزههای مستحبی ثوابش بیشتر است. یک بار دیگر میگویم. اگر کسی موفق شد، دو نفر که با هم قهر هستند، آشتی بدهد. حتی گاهی وقتها از خودت پول بدهید.
دو نفر شیعه دعوایشان شد. مفضل آمد برود، دید اینها با هم دعوایشان شده است. گفت: چه شده است؟ معلوم شد سر یک مسأله مالی با هم اختلاف دارند. بگو آقا گیرش این است بگو آقا من میدهم. پول را داد و اینها را آشتی داد. بعد گفت: ببینید این پول برای من نیست. امام صادق(علیهالسلام) یک پولی در اختیار من گذاشته است، گفته است اگر دیدید که دو نفر با هم قهر هستند و با مسأله پول قصهشان حل میشود، اینها را آشتی بدهید. گاهی هم باید خانهی خودتان دعوت کنید. دفتر کار نمیشود. اداره نمیشود. عاطفی میشود. با عاطفه، با استمداد، با دعا، اثر دست خداست. دست ما نیست. خدا بنده به عنوان یک معلم چهل ساله، یک چیزی را یک جایی گفتم، قه قه خندیدند، دیدم عجب! این بحث خیلی خوشمزه شد. همین را جلسهی دیگر گفتم، دیدم زار زار گریه میکنند. حرف همان حرف است، لب همان لب است، قیافه همان قیافه است. خدا میخواست بگوید: قرائتی! دست من است. «وَأَنَّهُ هُوَ أَضْحَکَ وَأَبْکَى» (نجم/43) نمیگوید: «وَأَنَّهُ أَضْحَکَ وَأَبْکَى» یعنی خدا میخنداند و میگریاند. می گوید: «وَأَنَّهُ هُوَ أَضْحَکَ وَأَبْکَى» یعنی کار دست تو نیست. کار دست دیگری است. کار بسیار مقدسی میکنید. خانمها زود عجله نکنید. پیشنهاد طلاق ندهید. حالا اگر هم یک وقتی اشتباه شد و طلاق گرفتید، باز به شوهر اول بروید. قرآن یک آیه دارد و میگوید: باز هم شوهر اول! آیهاش این است. «وَبُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ» (بقره/228) بعل یعنی شوهر! شوهرهای قبلی بهتر هستند. در شوهرهای قبلی دیگر مراسم ندارد، تالار جدید، طلای جدید، فامیل جدید، تازه از کجا معلوم میشود که دومی بهتر از اولی باشد؟ حالا این را فهمیدهای که چیست! همین است که هست. حالا هر چه هست دیدهای. حالا دومی آیا بهتر خواهد شد؟ از کجا میدانی که بهتر خواهد شد؟ بعد آن وقت بچهها! اگر بچه داشته باشند، بچهها به دامن پدر و مادر برمیگردند. «وَبُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ» این کلمه را من در تفسیر دیدم عجب کلمهای است. کلمه کوچکی است. یک کلمه است. «وَبُعُولَتُهُنَّ» برو سراغ شوهر اول. باز هم شوهر اول. به هر حال زود دادگاه نروید. یک آب دهان در همدان میافتد، آن طرف میگوید: «وَالْکَاظِمِینَ الْغَیْظَ» غیظ خودش را قورت میدهد. به خاطر این که غیظ خودش را قورت میدهد به چه برکاتی میرسد. زود تصمیم نگیرید. و اینها را خداوند جبران میکند. (یک صلواتی بفرستید)
چند تا دعا میکنم. خدایا به زن و مرد ما سعهی صدر بده، که همدیگر را تحمل کنند. به زن و مرد ما حوصله بده که زندگیشان را به خاطر کمد و میز و ماشین و قسط و داداشم چیست و خواهر چیست و شوهرخواهرم چیست و این چشم و هم چشمیها را در زندگی ما طوری قرار نده که زندگیها آتش بگیرد، نسلمان را آتش بزنیم، برای اینکه میخواهیم کمد خانهی ما رنگ آن باشد. سر یک چیزهایی قفل میکنیم. میگوید: شش تا بشقاب باید گل یک جور داشته باشد. میگوییم: حالا اگر یکی شکست چه کنیم؟ میگوید: باید برویم بازار به نظرم میدان شوش هست، نبود شاه عبدالعظیم، نبود قم! میرویم جهرم! ایران را زیر و رو میکنیم که گل بشقاب ششم، به آن پنج تا بخورد. مثلاً حالا اگر گلش نخورد چه میشود؟ چطور عمرمان را آتش میزنیم سر چه چیزهایی؟ به یک کسی گفتم: از کجا زندگیات میچرخد؟ گفت: من آدم خر پیدا میکنم. گفتم: خوب خر چطور پیدا میکنی؟ گفت: یک آدمهایی هستند که هوسشان این است که شماره شناسنامهشان با شماره پلاک ماشینش با شماره خانهاش با شمارهی موتورش یکی باشد. یک آدمهایی هستند که هوسشان این است. دلش میخواهد مثلاً... من روی این کار میکنم، و بعد مثلاً میگویم: این شماره و این شماره و این شماره اینطور است، اگر میخواهی برایت جور میکنم، ولی اینقدر میلیون میگیرم. گفتم: حالا اگر شمارهاش متفاوت باشد چه میشود؟ آخر پدربزرگ مرده است. خوب خدارحمتش کند. چرا عروسی را یک سال و شش ماه و چهل روز عقب میاندازید؟ آخر بنایی تمام نشده است. خوب بنایی تمام نشود. عقد را بکنید، بعد بناییتان تمام شود. سربازی نرفته است، خوب نرفته باشد. عقد کند، اتفاقاً عقد که کرد، به نفعش است. چون اخیراً یک قانونی مصوب شده است، که جوانهایی که عقد بسته دارند، صدکیلومتری عروس پست بدهند. یعنی آن دورها نروند. این به نفع است. این را عقد کن، راهش به عروس نزدیک میشود. جهازیهاش جور نیست. خوب اگر از روز اول ماشین لباسشویی نباشد، چطور میشود؟ عروس و داماد یک کیلو لباس دارند. آخر یک کیلو لباس که ماشین نمیخواهد. بگذارید پیر شوید، خسته شوید، نه! ماشین لباسشویی جزء واجبات است. من اینقدر غصهی این یخچال را میخورم. این یخچال در عمر ما پنج تا قانون پیدا کرده است. روز اول که یخچال درست شد، زمانی که ما بچه بودیم، اسراف بود. تجملات بود. حرام است. یک مدتی شد، دیگر حرام نبود. مکروه است. بعد از یک مدتی مباح شد. بعد یخچال جزء مستحبات شد. امروز یخچال جزء واجبات است. آخر این چه دینی است؟ این چه دینی است که یخچال هر سالی از آن یک حکمی دارد. والا یک سری چیزهایی که میگویند واجب نیست. مستحب هم نیست. نشد، نشد! شد، شد، نشد، نشد! هر زن و شوهری این کلمه را بنویسد و در خانهاش بزند. شد، شد، نشد، نشد! زندگیمان را تلخ نکنیم. خیلی تلخ است به ما بگویند: در جمهوری اسلامی آمار طلاق بالاست. خیلی تلخ است به ما بگویند: شهرهایی آمار طلاقش بیشتر است که آدم توقع نداشت. خیلی تلخ است که به ما بگویند: زنهای محجبه و نمازخوان هم به سمت طلاق کشیده میشوند. تو دیگر چرا؟ شد، شد، نشد، نشد! یک نسل را آتش میزنی به خاطر اینکه مامان تو به من این را گفته است، حالا که مامانت به من این را گفته است من هم دیگر خانهی مامان تو نمیآیم. هر وقت خانه خریدی من میآیم. خوب بچه از کجا پول بیاورد خانه بخرد؟ خانمها! نفستان را کنترل کنید، غیظتان را فرو بنشانید، خدا جبران میکند. آن آقا در همدان جلوی نفسش را گرفت، بعد از مدتی استاد دانشگاه در برزیل مسلمان شد. نفستان را کنترل کنید، بگذرید، ببخشید، خدا جبران میکند.
«والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته»
منبع: http://gharaati.ir/show.php?page=darsha&id=2374
خیلی خوب بود لایک داشت:راضی