توقعات بجا و نابجا(1)
تاریخ پخش: 29/11/94
بسم الله الرحمن الرحیم
«الهی انطقنی بالهدی و الهمنی التقوی»
بحثی راجع به توقعات نابجا یا توقعات بجا داریم. نزد خیلیها که مینشینیم، ناله میکند، بعد میبینیم ته نالهاش یک توقعی دارد. همه هم با کم و زیادش گرفتار هستیم. توقع بجا یا نابجای همسر از همسر، پدر و مادر از فرزند، فرزند از پدر و مادر، مردم از دولت، دولت ازمردم، این بحث توقع را من امروز میخواهم بازش کنم. خیلی هم بحث مهمی است. همه مشکلات هم سر همین است. بسیاری از مشکلات. و ما در مقابل این توقعات باید چه کنیم؟
اولین مشکل خود شیطان است. توقع داشت میگفت: من به آدم سجده نمیکنم، چون نژاد آدم از خاک است، نژاد من از آتش! من چون نژادم برتر است، به او سجده نمیکنم. خوب این از آن ریشهی ریشه شروع کنیم.
1- توقع نابجای فرشتگان از انسان
وقتی خدا به فرشتهها گفت میخواهم خلیفه خلق کنم، به نام انسان، گفتند: خدایا ما تسبیح میکنیم، تو را «وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ» (بقره/30) ما تو را تقدیس میکنم، تسبیح میکنیم، ما بنده تو هستیم، تو را عبادت میکنیم. این بشر خونریز است، از خیر این بگذر. خلقش نکن. یعنی فرشتهها هم، چنین تصور میکردند که چون عبادتشان بیشتر است، اینها هم نزد خدا خیلی مقرب هستند. و انسان را تحقیر کردند، ولی خوب خدا با یک نمایشی نشان داد که ولو شما عبادتتان بیشتر است، ولی انسان یک ظرفیتی دارد که ظرفیتش از ظرفیت شما... «وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ کُلَّهَا» خداوند همه علوم را به آدم نشان داد، بعد به آدم گفت این علوم را مطرح کن، حضرت آدم علوم را که مطرح کرد، گفتند: ما این اطلاعات بشری را نمیتوانیم داشته باشیم. علم بشر بیش از ما است.
اینکه انسان گاهی اوقات فکر میکند که من فوق لیسانس هستم، زشت است قالی ببافم، فوق لیسانس هستم، نجاری بروم؟ یک توقعی پیدا شده است، یک مدرکی گرفته است، این مدرک نمیگذارد دنبال کار برود. توقعش این است که دولت استخدامش کند. دولت هم نمیتواند هفت میلیون لیسانس و فوق لیسانس و دکتر را استخدام کند. وقتی نمیتواند، استخدام کند، در خانه مینشیند و به زمین و زمان دری وری میگوید. افسرده میشود، دری وری میگوید. ضد انقلاب میشود، بعضیهایشان معتاد میشوند، بعضیهایشان به گناه گرفتار میشوند، انواع گناهها، خلافکاری میشوند، این در ذهنش این است که من نباید کار بکنم، میخواهم کار نازک بکنم و نان کلفت بخورم. یعنی اگر کارگری بروم باید کار کلفت بکنم، نان نازک بخورم. این توقعاتی که ما داریم، خیلی مهم است.
برادران یوسف چرا یوسف را در چاه انداختند؟ میگفتند که «لَیُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَبُّ إِلَىٰ أَبِینَا مِنَّا» (یوسف/8) چرا بابای ما یوسف را از ما بیشتر دوست دارد؟ »وَنَحْنُ عُصْبَةٌ» ما جمع قوی هستیم، یوسف یک بچه است. چرا یک پسر سیزده چهارده ساله را بیشتر از ما آدمهای درست... ما ده دوازده تا برادر صد و بیست کیلویی هستیم، چرا آن سیزده ساله را دوست دارد؟ «وَنَحْنُ عُصْبَةٌ» این خلاف توقعشان بود. به کجا کشیده شد، به حسادت. برادر را در چاه بیاندازند. از چاه در بیاید و زندان بیفتد. همهی مشکلاتی که برای یوسف پیش آمد برای این بود که در ذهن برادران این بود که ما بهتر هستیم. این همینطور از آنجا شروع میشود، تا الان آمریکا میگوید مثلاً باید اسراییل، یا اسراییل یا آمریکا یا بعضی از کشورها، میگویند: ما باید فلان امکانات را داشته باشیم، کشورهای دیگر نداشته باشند. اینکه ما برتریم ما بهتریم... الان هر صنفی، مثلاً فرض کنید که ممکن است فکر کند که بهترین است. بالاخره این مشکل دارد.
2- توقع نزول قرآن بر صاحبان نام و ثروت
قرآن که نازل شد، یک عده گفتند: قرآن بر پیغمبر نازل شده است؟ این بچه یتیم بود، این همه بچه تاجر و بچه پولدار، چرا قرآن بر این نازل شده است. قرآن میفرماید: «لَوْلَا نُزِّلَ هَـٰذَا الْقُرْآنُ عَلَىٰ رَجُلٍ مِّنَ الْقَرْیَتَیْنِ عَظِیمٍ» (زخرف/31) چرا قرآن بر یک آدمی نازل نشد که یا طائف باشد، یا مکه باشد، پولدار باشد، چرا قرآن بر آدمهای سرشناس نازل نشد؟
توقعات خیلی ریشه دارد، در شیطان در ملائکه، در...
حضرت نوح گفت: خدایا پسرم غرق نشود. فرمود: پسر تو با بقیه فرقی نمیکند. «إِنَّهُ لَیْسَ مِنْ أَهْلِکَ» (هود/46) توقعش این بود که حالا مثلاً پیغمبر است، پسرش هدایت شود. خوب وقتی گوش نداد... زن لوط نابود شد، چون کافر بود. زن نوح نابود شد چون کافر بود. پسر نوح...
مسأله توقع خیلی زیاد است. یک کسی مثلاً حرف میزند، میگوید آقا ما مهندس این مملکت هستیم، ببخشید!!! مهندس هستید یعنی چه؟ خوب حالا مهندس هستید، فعلاً کار نیست. یک کار دیگر. آخر من برای مهندسی چهار سال درس خواندهام. بابا چهار سال که چیزی نیست. من چند دفعه اخیراً حساب کردهام که این چهارسالی که دانشجوها درس میخوانند، حساب کردهام که از این چهار سال چند ماه میشود. در این چهار سال چهارتا سه ماه تعطیل هستند. چهار سه ماه دوازده ماه. یعنی دانشگاه تابستانها تعطیل است. در چهار سال یک سالش تابستان است. پس میماند سه سال! هر سالی پنجاه و دو جمعه دارد، تعطیل است. پنجاه و دو پنجشنبه هم، تعطیل است. یعنی سالی هم صد و چهار روز پنجشنبه و جمعه است. چهارسال یعنی چهارصد و شانزده روزش هم پنجشنبه و جمعه است. البته بعضی از پنجشنبه و جمعهها با تابستان تطبیق میشود، آخرش کم میکنیم. تقریباً با کم و زیادش یک سالش تابستان است، یک سالش هم پنجشنبه و جمعه است. میشود دوسال! دو سال هر سالی، چهار سالی که درس میخوانند، چهار تا بیست روز تعطیل است، بین ترم میگویند. یعنی هشتاد روزش هم بین ترم است. چهار تا بیست روزش هم عید نوروز است. هشتاد روزش عید نوروز است، هشتاد روز هم... میشود صدو شصت روز. مناسبتهای محرم و صفر و اربعین و نمیدانم بیست و دوم بهمن و مبعث و... اصلاً حساب کنیم این چهار سال دانشجو چند روزش سر کلاس است؟ تازه حالا باز مهندسین که خوب هستند، بعضی از دانشکدهها و رشتهها، حرفهایی را هم که میخوانند، به درد نمیخورد. جهت اطلاع است. تلویزیون یک بحثی دارد؟ صرفاً جهت اطلاع! فلان پایتخت چه کرده است، رودخانه فلان چه کرده است، اقیانوس اطلس چه کرده است، کوه هیمالیا چند متر است، خیلی خوب اطلاعات است. دانستنش جایی را آباد نمیکند، ندانستنش هم جایی را خراب نمیکند. بعد حالا یک مدرکی گرفته است، دیگر کار نمیکند. ما مشکل مملکتمان، مشکل درجه اولش، اخلاق است، مشکل درجه دومش اشتغال است، و این اشتغال حل نمیشود جز اینکه این فکر از کله بیرون برود. البته باید آموزش و پرورش یک فکری بکند. باید دانشگاه یک فکری بکند. که هر دیپلمی در این دوازده سال یک هنری یاد بگیرد که اگر استخدام نشد، در خانه زمینگیر و فلج نشود. دانشگاه باید یک فکری بکند که هر لیسانسی یک هنری هم بلد باشد که اگر استخدام نشد، تا آخر عمرش فلج نباشد. خاک دانشگاه را باید عوض کرد، خاک آموزش و پرورش را هم باید عوض کرد. در این خاک میوههایش همین است که هست. دیپلم بیمهارت! لیسانس بیمهارت! یک مدرک و یک محفوظات، محفوظات هم یادشان میرود، با یک مدرک خالی دستشان به جایی نمیرسد. به هر حال این مسأله توقع یک مسأله خیلی مهمی است.
یک عده به پیغمبر اعتراض میکردند، ریشهی همهی اعتراضات توقع است. این عربیهایی که می خوانم قرآن است. دیگر از من توقع جست و خیز نداشته باشید، دیگر حال ندارم بلند شوم. تخته سیاه را هم میگذارند ولی دیگر من حال ندارم بلند شوم.
به پیغمبر میگویند که: «وَمِنْهُم مَّن یَلْمِزُکَ» (توبه/58) این «یَلْمِزُ» همان «وَیْلٌ لِّکُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ» (همزه/1) است. «یَلْمِزُ» همان «لُّمَزَةٍ» است. «لُّمَزَةٍ» یعنی نیش! «وَیْلٌ لِّکُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ» (همزه/1) یعنی وای به کسانی که به همدیگر نیش میزنند. «وَمِنْهُم مَّن یَلْمِزُکَ فِی الصَّدَقَاتِ» پیغمبر بعضیها به تو نیش میزنند. میگویند: زکاتها را بردند، خوردند. «فَإِنْ أُعْطُوا مِنْهَا رَضُوا» اگر یک خورده از این زکاتها را به خودشان بدهی، راضیاند. اگر به ایشان ندهی نیش میزنند. یعنی چه؟ اینها توقعشان این است که حالا که دستت به بیت المال رسیده است، مثلاً فلانی و فلانی و فلانی، هم سبدشان را چرب کنی. دست فلانی را هم بگیری.
3- توقع نابجای دیدن خدا!
نزد حضرت موسی آمدند. گفتند: اگر قرار است ما خدا را بپرستیم. «أَرِنَا اللَّـهَ جَهْرَةً» (نساء/153) خدا را ببینیم. این آقایانی که چهار کلمه درس میخوانند و مادیگرا هستند و منکر وجود خدا هستند، میگویند: ما باید خدا را ببینیم. چون ندیدیم، قبول نمیکنیم. چطور به خدای نادیده ایمان بیاوریم؟ خوش انصاف!!! چرا خوش انصاف بگوییم؟ بگوییم: بیانصاف!!! بیانصاف تو جاذبهی زمین را قبول داری؟ میگوید: بله! میگویم: جاذبه را به من نشان بده ببینم. چیزی روی زمین مثل گرد نخودچی و گردآجر و گردزغال پاشیده است؟ بگویی: آن سیاهی را میبینی؟ آن جاذبه است! شما هر چه هم به زمین نگاه کنی، جاذبه دیدنی نیست. ولی از اثر پی به مؤثّر میبرم. میگوییم حالا که سیب افتاد، پس زمین جاذبه دارد. چطور جاذبه زمین را قبول دارید، با اینکه جاذبه دیدنی نیست. از افتادن رو به زمین، میگوییم: پس زمین جاذبه دارد. چطور دکترهای کمونیست بیماری را تشخیص میدهند؟ از تب مثلاً پی میبرند که این بدن عفونت دارد. در تمام بیماریها اکثراً از اثر پی به مؤثّر میبرند. تمام رادیو و تلویزیونهای دنیا وقتی مسأله پیشبینی هوا را مطرح میکنند که هوا چطور میشود، اینها از اثر پی به مؤثّر میبرند. توقع دارند خدا را ببینند، خدا دیدنی نیست.
حالا بعضی از دانه درشتها چه دسته گلی به آب دادهاند؟ عرض کنم که موضوع بحث توقعات نابجا و توقعات بجا است. راجع به خدا توقع دارد خدا را ببیند. حالا دسته گل راسل را برای شما بگویم.
راسل میگوید که من عقیده داشتم، همه چیز را خدا آفریده است. اول خداپرست بودم. بعد گفتم من خدا را میخواهم ببینم. این توقع نابجا! خدا را چه کسی آفریده است؟ هر چه فکر کردم، عقلم به جایی نرسید. حالا که عقلم به جایی نرسید، دست از خدا کشیدم. میگوییم: خوب! خیلی خوش آمدی. الان عقیدهات چیست؟ میگوید: نه! دیگر خدایی نیست. همه چیز از ماده است. ماده همان ذراتی است که دو تا از آن ترکیب میشود و نمک میشود، چند تا از آن ترکیب میشود و آب میشود و سیب زمینی میشود و پیاز میشود. همین ذرات است. قدیم میگفتند: باد و آتش و خاک و... الان دیگر خدایی نیست. راسل میگوید. میگوید: همه چیز را ماده آفریده است. ریشه همه چیز ماده است. میگوییم: آقای راسل بفرمایید، ببخشید، ماده را چه کسی آفرید؟ میگوید: ماده...!!! ماده از قدیم بوده است. میگوییم: خوب تو که بنا بود بگویی ماده از قدیم بوده است، میگفتی: خدایی از قدیم بوده است. راسل دانشمند، یک بود باشعور را قبول نکرد، رفت میلیاردها بود بیشعور را قبول کرد. توقع!!! جاذبهی زمین را قبول دارد. با اینکه دیدنی نیست.
به پیغمبر میگفتند: تو چه پیغمبری هستی که خانهات طلا نیست؟
اول انقلاب بود، من نماینده امام بودم، در نهضت سوادآموزی! در یکی از سفرها به صاحبخانه گفتم: برای نماز صبح من را بیدار کن. گفت: به به! به به! این هم حجت الاسلام ما! برای نماز صبح باید بیدارش کنیم. نماینده امام به به! گفتم: آقاجان! من خودم نماینده امام هستم، خوابم که نماینده امام نیست. خوابم میبرد. یعنی مردم توقعشان این است که من این عمامه را که بر سرگرفتم، سحر مثل فنر خودم بالا بپرم. نه اینطور نیست. من اگر دیر بخوابم، شب هم ماست بخورم، خوابم میبرد. از روحانیت یک توقعی دارند. بعضی از توقعها هم بجاست. حالا بجا را خواهم گفت، نابجا را هم خواهم گفت.
4- توقعهای نابجا در خانواده
حساب کنیم که... این آقا درس خوانده است، به خواهرش زور میگوید: بلندشو لباسهای من را اتو کن. یالا خفه شو! ببینم، چرا به خواهرت میگویی لباسهایت را اتو کند؟ مگر او کلفت تو است؟ مرد حق ندارد به خانمش بگوید: بچه را شیر بده. مادر میتواند بگوید: شیر نمیدهم، پول میگیرم و شیر میدهم. البته آن هم چه مادری است که پول بگیرد. آن هم از مادری فقط باید گفت مادر. ولی مادرهای ما، ما را شیر دادند، پول هم نگرفتند. خدا هم به شیرشان برکت میداد. قدیم زنها ده شکم میزاییدند، به همه هم شیر میدادند، حالا یک شکم میزایند، شیر خشک میشود. توقع داریم که حالا که من داداش بزرگ هستم، این خواهر کوچک برای من غذا را گرم کند. توقع داریم که حالا که مرد هستم، خانم لباس من را بشوید. لباس را میشوید دستش درد نکند، اما مرد حق ندارد بگوید: باید بشویی. زندگی رفاقتی خوب است. تو و من که شد، خراب میشود.
توچه پیغمبری هستی؟ توقع داریم که تو «بَیْتٌ مِّن زُخْرُفٍ» (اسراء/93) بیت یعنی خانه، زخرف هم یعنی طلا! یعنی تو اگر پیغمبر هستی، باید خانهای از طلا داشته باشی. «أَوْ تَرْقَىٰ فِی السَّمَاءِ» تو اگر پیغمبر هستی، برو بالا ببینیم. بابا نگفت که من کبوتر هستم. گفت: پیغمبر هستم. به او میگفتند اگر پیغمبر هستی، صاف بالا برو. «أَوْ تَرْقَىٰ فِی السَّمَاءِ» برو بالا. «أَوْ تَکُونَ لَکَ جَنَّةٌ مِّن نَّخِیلٍ وَعِنَبٍ» (اسراء/91) یک باغ خرما داشته باش، یک باغ انگور داشته باش. در باغت نهرها تاب بخورند. «خِلَالَهَا تَفْجِیرًا». «لَن نُّؤْمِنَ لَکَ» (اسراء/90) این عربیهایی که میخوانم قرآن است. ما به تو ایمان نمیآوریم مگر اینکه برای ما چشمه آب دربیاوری. «حَتَّىٰ تَفْجُرَ لَنَا مِنَ الْأَرْضِ یَنبُوعًا» اصلاً گاهی اوقات میگفتند خدا خودش باید با ما صحبت کند. «لَوْلَا یُکَلِّمُنَا اللَّـهُ» (بقره/119) اینها فکر میکردند که مثلاً وحی بر هر کس و ناکسی نازل میشود. گاهی میگفتند: پیغمبری؟ پدربزرگ من را زنده کن ببینم...
5- معجزه برای اتمام حجّت، نه جلب رضایت
ما به مقدار هدایت و حجت باید معجزه داشته باشیم. آن مقداری که مردم هدایت شوند و حجت بر اینها تمام بشود. یک خیاط خواسته باشد، یک پروانه خیاطی بگیرد، فقط باید هنرش را نشان بدهد. یک لباس میدوزد. در مقابل چشمت یک لباس میدوزد، پروانه میگیرد. نه تو اگر خیاطی باید لباسهای من را هم بدوزی. نخیر من خیاط هستم، لباسهای تو را هم نمیدوزم. خیاط هم... میگفتند: تو اگر پیغمبری، پدربزرگ من را زنده کن، پدران ما را زنده کن. حالا مگر حضرت عیسی(ع) که مرده را زنده میکرد، همه به او ایمان آوردند.
میگفتند: تو اگر پیغمبر هستی... این چه پیغمبری است؟ «مَا هَـٰذَا إِلَّا بَشَرٌ» (مؤمنون/33) این هم یک بشر است، «مِّثْلُکُمْ» مثل خودتان. «یَأْکُلُ مِمَّا تَأْکُلُونَ» ببینید چطور غذا میخورد. فکر میکردند که حالا که پیغمبر است، نباید غذا بخورد. «یَشْرَبُ مِمَّا تَشْرَبُونَ» آب میخورد. فکر میکردند که حالا که پیغمبر است، نباید آب بخورد.
آقا سرهنگ است، خوب یک کسی نمیشناسد، گفت: جناب سرگرد! اه... مردم ادب ندارند. خوب حالا به سرهنگ سرگرد گفتهاند. خبری شد. متأسفانه در ما هم هست. اگر گاهی وقتها لقبی که به ما میدهند، در شأن ما نباشد، بدمان میآید. توقعمان این است که ستایش بشویم. خوب...
در خانه را میزنید، در را باز نمیکنند. ببخشید، وقت گرفتید؟ نه! خوب وقتی وقت نگرفتید، من حق دارم که در را باز نکنم. آقا من در خانه هستم، آمادگی ندارم الان از شما پذیرایی کنم. قرآن صریحاً میگوید. «وَإِن قِیلَ لَکُمُ ارْجِعُوا فَارْجِعُوا» (نور/28) اگر در خانه کسی را زدید، گفتند: آقا آمادگی نیست، نق نزنید. «فَارْجِعُوا» برگردید. بعد میگوید: اگر برگشتید و نق نزدید، معلوم میشود، آدم خوبی هستید. یک وقت وقت قبلی گرفتید، قرار دارید، خوب حق با شماست. اما همینطور سرزده، عرض کنم به حضور شما، در میزند که من حاج آقا آمدهام که تو را ببینم.
به مسکن چرا مسکن میگویند؟ مسکن از سکینه است، سکینه یعنی آرامش. خانه محل آرامش است. من یک آقایی را دیدم، دو شاخ تلفن را در خانه میکشد. گفتم: چرا؟ گفت: من هشت ساعت بیرون کار کردهام، الان یک ساعت میخواهم در منزل استراحت کنم. این تلفن باشد، دائم زنگ میزند. وقتی میگویند مسکن! یعنی اینجا محل سکینه و آرامش است. مردم میگویند: آقا ما هر وقت زنگ زدیم، گوشی را برنداشت. توقعشان این است که بیست و چهار ساعت در دسترس باشد.
خوب به پیغمبر میگفتند: «ائْتِ بِقُرْآنٍ غَیْرِ هَـٰذَا» (یونس/15) این قرآن است، خیلی خوب یک قرآن دیگر بیاور. لازم نیست بیاوری. معجزه معنایش این نیست که طبق هوس مردم، حرکت کند. معجزه این است که من یک کاری میکنم که ببینید من با خدا رابطه دارم. بس است. به مقدار حجت و هدایت. نه به مقدار هوس شما. چون مردم هم خیلی هستند و هم هر کدام کلی هوس دارند.
خیلی چیزها را توقع دارند همه بفهمند. قرآن میگوید: یک سری از اطلاعات محرمانه است. نباید همه بفهمند. قرآن میگوید: «لَا تَسْأَلُوا عَنْ أَشْیَاءَ إِن تُبْدَ لَکُمْ تَسُؤْکُمْ» (مائده/101) از چیزهایی نپرسید که اگر بدانید، برایتان بد میشود. خیلی چیزها را اگر آدم بداند، زندگیاش بهم میریزد. الان شما اگر عیبهای من را بدانید، پای سخنرانی من مینشینید؟ ابدا!!! اگر من عیبهای شما را بدانم، اصلاً حاضر هستم بیایم برای شما صحبت کنم؟ ابدا!!! میگویم: ول کن بابا. زن و شوهر هم اگر عیبهای همدیگر را بدانند، زندگیشان بهم میریزد.
6- آثار و عواقب غیبت در جامعه
چرا میگویند: غیبت حرام است؟ برای اینکه عیب همدیگر را نقل میکنید. اسلام به این کار راضی نیست. غیبت کردن مثل خوردن گوشت برادر مرده میماند. نه گوشت برادر زنده! گوشت برادر مرده! چرا غیبت به گوشت مرده تشبیه شده است؟ چون گوشت پوست زنده را بکنی، ممکن است جایش پر بشود. اما گوشت مرده را که کندی، دیگر جایش پر نمیشود. در غیبت آبروی طرف را میریزیم. آبرو که رفت دیگر جایش پر نمیشود. پول جایش میآید، ضعفت گرفته است، خوب یک استراحتی میکنی، یک غذای مقوی میخوری، راه میافتی. چیزهای دیگر جایش پر میشود. اما وقتی آبرو رفت دیگر جایش پر نمیشود. برای همین گفتهاند که غیبت مثل گوشت مرده میماند. یعنی آبروی کسی رفت دیگر جایش پرنمیشود. بعلاوه اینکه مرده چون جان ندارد، نمیتواند از خودش دفاع کند، غیبت کسی را که میکنی، نیست که از خودش دفاع کند. همینطور که مرده نمیتواند از خودش دفاع کند، آن کسی هم که غیبتش میشود، نیست که از خودش دفاع کند.
از خدا توقع داریم که همه دعاها مستجاب شود، میگوید: آقا چرا دعای من مستجاب نمیشود. شما توقع دارید که خدا نوکرتان بشود؟ تو بنده خدا هستی، یا خدا نوکر تو است؟ ما باید دعا کنیم. مصلحت بود، مستجاب شود، مصلحت نبود...
در بعضی تابلوها نوشته است: «فوت نابهنگام» البته نابهنگام اگر میخواهد بگوید دفعی طوری نیست. آخر گاهی وقتها آدم مثل سکته «بَغْتَةً» در قرآن آمده است. چهارده مرتبه «بَغْتَةً» در قرآن آمده است. یعنی ناگهانی. یعنی باور نمیکرد. بگوید فوت ناباور درست است. اما «فوت نابهنگام» بهنگامش را چه کسی باید تشخیص بدهد؟ من یا خدا؟ میتوانم بگویم که جوانمرگ شد. میتوانم بگویم دفعتاً! اما نابهنگام نمیشود گفت.
حضرت ابراهیم وقتی به مقام امامت رسید، «قَالَ وَمِن ذُرِّیَّتِی» (بقره/124) توقع داشت که بچههایش هم پیغمبر شوند. خدا فرمود: «لَا یَنَالُ عَهْدِی» این مقام امامت عهد خداست به ظالم نمیدهیم.
طلحه و زبیر به حضرت علی(ع) گفتند: ما با تو بیعت میکنیم به شرط اینکه کارهای مملکت را با ما هم مشورت کنی. حضرت فرمود من کارهای مملکت را طبق فرمان خدا وسنت رسول(ص) انجام میدهم. با شما هم مثل یاقی مسلمانها هر کجا لازم بود، از همهی مسلمانها و از جمله از شما مشورت میگیرم. اینها گفتند: نه! برای ما یک خط ویژهای برو. فرمود: من خط ویژه برای کسی نمیروم. جنگ جمل که درست شد، برای این بود که طلحه و زبیر، توقع داشتند، حضرت امیر با آنها مشورت کند. مشورت نکرد، آنها رفتند با عایشه جنگ جمل را راه انداختند. توقع نابجا چه میکند. برادر را مثل یوسف در چاه میاندازد. توقع نابجا من از آتش هستم و آدم از خاک من به او سجده نمیکنم. در مقابل خدا گردن کلفتی میکند. توقع نابجا چه میکند. در مقابل حضرت علی(ع) قد علم میکند.
7- توقعات نابجا از خداوند
خوب اینها توقعات نابجاست. درمانش چیست؟ آن وقت این خطراتی هم دارد. خطراتش را هم برایتان بگویم. یکی اینکه آدمی که توقع دارد، از خدا راضی نیست. همهاش میگوید: چرا خدا داد؟ به من نداد؟ چرا این بچه چنین شد؟ چرا چنین؟ مرتب چرا و چرا میکند. دو تا اولاد دختر به او داده است. دیگر بچهدار نمیشود. خودش جلوی خودش را برای بچهدار شدن میگیرد. به او گفتم: چرا؟ گفت: میترسم سومیاش هم دختر بشود. میگویم: تو بهتر میفهمی یا خدا؟ خدای حکیم، وقتی به تو دختر میدهد، حکمت خداست. راضی باش به رضای خدا. آخر آدمی که صدها و هزاران بار پشیمان میشود، پشیمان یعنی چه؟ یعنی عقلم نرسید. چون اگر انسان عقلش کامل باشد که پشیمان نمیشود. پشیمان شدن یعنی چه؟ یعنی غلط کردم. یعنی پس آدمی که خودش به خودش میگوید: غلط کردم، پشیمان شدم، عقلم نرسید، خوب چه حقی داری که برای خدا تعیین تکلیف میکنی؟ توقع...
یک کسی شغلش خوب است، میگوید: چرا فلانی به فلان درجه رسید؟ خوب شما وقتی میبینی فلانی فلان کمال را دارد، فکر نمیکنی که خودت هم چه کمالی داری؟ فلانی یک کمالی دارد، خوب تو هم کمال دیگری داری. ممکن است او در اولاد، شما در استعداد، ممکن است او شکلش قشنگتر است، ممکن او عمرش بیشتر است، ممکن است او... خوب هر کسی یک چیزی دارد و یک چیزی ندارد. داروینی را که فکر میکنید، دانشمند است. مرحوم مطهری میگفت در دو رشته شکست خورد. هم رشته علوم دینی رفت، آخوند مسیحیها بشود، کشیش! و هم علوم پزشکی، در دو رشته داروین شکست خورد. رفت علوم طبیعی، شد داروین!!! اینطور نیست که این آقا که رشد کرده است، این آقایی که رشد کرده است، ممکن است یک جای دیگری شکست بخورد. نگویید چطور او... به هر کسی خدا یک چیزی داده است. یک چیزی به او داده است، یک چیزی به او داده است، یک چیزی به او داده است. آدمی که...
خطرات توقع!!! 1- آدم متوقع از خدا راضی نیست. اولین اشکالش به خداست. 2- از مردم هم راضی نیست. میخواهد مردم به او رأی بدهند. میخواهد مردم او را رئیس جمهورش کنند.
یکی از منافقین فراری، اول انقلاب که آزاد بودند برای تبلیغات، تبلیغات کردند و این طرف و آن طرف هم سخنرانی میکردند و به مردم هم میگفتند: ملت قهرمان، به مردم ملت قهرمان میگفتند که رأی جمع کنند. وقتی رأیها را شمردند، دیدند رأی نیاورند. گفتند: این تودهی ناآگاه! یعنی پیش از ظهر ملت قهرمان بودند، یعد از ظهر تودهی ناآگاه شدند. بازی با مردم.
زندگیها چرا به هم خورده است؟ چرا بهم میخورد؟ آمار طلاق را چرا میگوییم: بالا رفته است؟ یک وعدههایی به هم میدهند. بله من انشاءالله عرض کنم که لیسانس را میگیرم بعد هم حالا شاید مدیر کل شدم، شاید هم وزیر شدیم. حالا دیگر کمتر از مدیر کل که نیستیم. بالاخره ما یک خانهای داریم و میفروشیم، بنا دارم یک برجی در فلان جا بخرم. انقدر دروغ میگوید. عروس برای داماد دروغ میگوید و داماد هم برای عروس میگوید. بر اساس دروغی...
آمدند پهلوی من یک عقدی بخوانند، هزار سکه! به داماد گفتم: ببخشید شما شغلتان چیست؟ گفت: کارمند صدا و سیما هستم. گفتم: صدا و سیما چقدر به تو حقوق میدهد؟ آن وقت تو هزار سکه یعنی میتوانی بدهی. گفت: نه! به من میگویند: مهر را چه کسی داده و چه کسی گرفته است. گفتم: خوب پس وقتی میدانی نداری و نمیتوانی بدهی، وقتی میگویی این نفاق نیست؟
امام کاظم(ع) در خانه رفت. امام رضا(ع) بچه بود، همراه پدرش بود. امام هفتم در خانه رفت. امام رضا(ع) همراهش بود. وقتی در خانه رفت. به همراهانش بفرما نگفت. امام رضا(ع) گفت: آقاجان این یکی از شیعیان ما است. همراه شما میآمد. شما به خانه رسیدی، در خانه رفتی. به این میگفتی: بفرما! امام کاظم(ع) فرمود: قلباً آمادگی پذیرایی ندارم. الان هیچ آمادگی پذیرایی ندارم. من اگر قلبم آمادگی ندارد، به ایشان بگویم بفرما پذیرایی کنم، این نفاق است. یعنی قلبم با زبانم دوتا میشود.
حالا تو که میدانی هزار سکه نداری... سراغ دارم دامادی را که پانصد سکه مهر کرد، پول یک کیلو پیاز نداشت. سراغ دارم. میدانم چه کسی را میگویم. زندگی بر اساس دروغ. همینطور با وعدهها ایجاد توقع میکنیم، وارد زندگی میشویم، میبینیم نه بابا آن چیزی که فکر میکردیم، کلش دروغ است، یا بعدش دروغ است. زندگی... طلاق زیاد میشود. با وعده توقع تولید میکنیم، با توقع زندگی را خراب میکنیم. چه شد؟ با وعده توقع تولید میکنیم، با توقع تولید شده زندگی را تخریب میکنیم. خوب من خیلی حرف برای توقع دارم. حالا فکر کردم در یک جلسه میگویم. ظاهراً در دو جلسه هم نخواهد شد گفت. حالا انشاءالله در جلسه بعد باقیاش را میگویم.
آقازادهها، دخترخانمها، به فکر دانشگاه نباشید. مدرکتان را بگیرید، درستان را هم در دانشگاه بخوانید، اما بروید دنبال کار. شغل نیست. استخدام نیست. دختر خانمها اول شوهری که سراغتان میآید، اگر ایمان و اخلاقشان را میپسندید، ازدواج کنید، شوهر نیست. شوهر نیست. تمام شد دیگر. نه شغل است، نه شوهر! توقعتان را کم کنید، زندگی خوب میشود. البته در هر چیزی هم نباید عجله کرد. در ازدواج تحقیق زیاد شود که این دختر این پسر نان چه کسی را خورده است. کجا تربیت شده است. افکارش، سلامتی فکریاش و سلامتی روحیاش، دقت لازم را بکنید، اما بهانه نگیرید که خانهات پایین شهر است، بالای شهر است، شغلش نمیدانم دستی است، یدی است، کارخانهای است، ور نروید به بهانهها و توقعات، یک هنری یاد بگیرید، توقعتان را کم کنید، زندگی شیرین میشود.
«والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته»
منبع: http://gharaati.ir/show.php?page=darsha&id=2377